داستانهای عبرت آموز
امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟
پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته پس اگر مرا بکشيد آن گنج تباه ميشه، و به اين ترتيب برادرم هم بعد از من تباه مي شود.
اميرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را ميکند؟
مرد به مردم نگاه کرد و گفت اين مرد.
اميرالمومنين (ع) فرمودند: ای اباذر آيا اين مرد را ضمانت ميکنی؟
ابوذر عرض کرد: بله. اميرالمومنين
فرمود: تو او را نميشناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا ميکنم!
ابوذر عرض کرد: من ضمانتش ميکنم يا اميرالمومنين.
آن مرد رفت . و سپری شد روز اول و دوم و سوم ...
و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود...
اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد.
و در حاليکه خيلی خسته بود، بين دستان اميرالمومنين قرار گرفت
و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون زير دستانت هستم
تا بر من حد را جاری کنی. امام علی (ع) فرمودند: چه چيزی باعث شد برگردی درحاليکه ميتوانستی فرار کنی؟
و اما من اين پيام را برای شما فرستادم تا نگويند "دعوت به خير" از ميان مردم رفت....
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز